یه بار. توی یه روز سرد و بارونی. درحالی که زمین خیس بود. یه نفر. با کفش های پاره شده. که نوکش سوراخ بود.
اومد سمتم.لباس هاش گلی بود. چترش شکسته بود و مثل موش آبکشیده شده بود.
نزدیک تر شد. صدای قدم هاش توی چاله چوله های خیابون، یه ترسی توی وجودم انداخت.
خواستم فرار کنم! ولی نشد . گفتم میکنه دنبالم و منم که نمیتونم سریع بدوم.
تو همین فکرها بودم که یهو یه صدایی به گوشم خورد. نفهمیدم چی گفت ولی از ترس داد زدم و فرار کردم!
دیدم دوید دنبالم. سرعتم رو بیشتر کردم. توی کوچه ها هی می پیچیدم. دست خودم نبود.
به یه کوچه بن بست رسیدم رفتم و چسبیدم به دیوار. داد زدم و گفتم: چی از جونم میخوای؟
یه چیزی گفت که هیچ وقت فراموش نمیکنم!
بهم گفت: .
به نظر شما چی بهم گفته؟
توی نظر های همین مطلب بگین!
ادامه مطلب
درباره این سایت